دختر شاه پریان (2)

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: قوچان

منبع یا راوی: علی اصغر ارجی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹۳ - ۲۹۹

موجود افسانه‌ای: دختر شاه پریان

نام قهرمان: جوان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن پادشاه

روایت دختر شاه پریان از افسانه‌های جادویی است. در این نوع افسانه‌ها موجوداتی ماوراء الطبیعی در نقش‌های مختلف ظاهر می‌شوند. «پریان» موجودات ماوراء‌الطبیعه‌ای هستند که در نقش کمک قهرمان ظاهر می‌شوند و نقطه مقابل دیوها و غول‌های قصه‌ها هستند. در روایت قوچانی «دختر شاه پریان» همسر پادشاه ضد قهرمان است و پادشاه و خواهر یاوران او هستند، البته با نادانستگی. پسر قهرمان و دختر شاه پریان یاور او است. «پادشاه» و «خواهر» زمانی که به دانستگی می‌رسند کمک قهرمان می‌شوند. این کار یعنی به دانایی رسیدن یاوران ضدقهرمان، در کلبه انجام شود. (آیا کلبه نمادی از ضمیر آگاه است؟)این روایت را از مجموعه چاپ نشده «افسانه‌های قوچانی» به طور کامل نقل می‌کنیم.

در زمان قدیم پادشاهی بود که یک خدمتگزار ظالمی داشت. او عاشق پادشاه بود و هرگاه حیله‌ای به کار می‌برد تا زن پادشاه را از بین راه خود بردارد و به آرزوی خود برسد. از قضا زن پادشاه حامله بود. و او در این مدت که زن پادشاه حامله بود نیرنگ‌ها و نقشه‌ها کشید تا که راهی پیدا کند و زن پادشاه را از سر راه خود بردارد. موقعی که زن پادشاه می‌خواست زایمان کند. خدمتگزار با یکی از قابله‌ها هم‌دست شدند و وقتی که بچه‌های پادشاه به دنیا آمدند، آنها را با دو توله سگ عوض کردند و به پادشاه خبر دادند که همسرش دو توله سگ به دنیا آورده است. خدمتگزار دو بچه پادشاه را درون صندوقی گذاشت و به رودخانه انداخت از قدرت خداوند بچه‌های پادشاه سالم به نزدیک یک جنگل رسیدند. صندوق به سنگی برخورد کرد و همان‌جا ماند. در آن جنگل یک پیرمرد و پیرزن زندگی می‌کردند که فقط از دار دنیا یک بز داشتند و با شیر آن بز زندگی خود را می‌گذراندند یک روز که پیرمرد بز را در جنگل رها کرد تا کمی هیزم جمع کند، از جانب خداوند آن بز به سوی رود رفت و نزدیک صندوق که رسید یک پایش را این طرف صندوق و پای دیگرش را آن طرف صندوق گذاشت تا از رود آب بخورد. سینه های بز در دهان دو بچه افتاد و بچه‌ها از شیر بز تغذیه شدند. وقتی که بز به خانه برگشت پیرمرد و پیرزن دیدند که شیری در سینه‌های بز نیست. آن روز گذشت روز بعد هم بز به همین ترتیب به آن بچه‌ها شیر داد. پیرمرد که دید چند روز است که شیر در سینه‌های بز نیست تعجب کرد و به همسرش گفت هر کس هست شیر این بز را در جنگل می‌دوشد. روز بعد پیرمرد به دنبال بز رفت تا ببیند چه کسی شیر بز را می‌دوشد، چون آنها با همان شیر غذای خود را تأمین می‌کردند. پیرمرد دید که بز لب رود رفت و وقتی که از آنجا برگشت شیری در سینه‌هایش نبود. پیرمرد با خود گفت: من باید به لب رود بروم و ببینم چه کسی شیر بز را می‌خورد. وقتی که به لب رود رفت صندوقی را دید که روی آب است. صندوق را برداشت و سر آن را باز کرد و گفت خدایا شکرت که به ما فرزندی عنایت کردی. پیرمرد بچه‌ها را برداشت و به طرف کلبه به راه افتاد. وقتی که به کلیه رسید به همسرش گفت: «زن خداوند این بچه‌ها را برای ما فرستاده است و این بچه‌ها بودند که شیر بز را می‌خوردند.» پیرزن خوشحال شد و بچه‌ها را از دست پیرمرد گرفت. به این ترتیب بچه‌های پادشاه به دست این دو بزرگ و بزرگ‌تر شدند. روزی پیرمرد و پیرزن از دنیا رفتند و دو خواهر و برادر تنها شدند و با هم زندگی جدیدی را شروع کردند تا یک روز که پسرک جوان به شکار رفت تا برای خواهرش غذا تهیه کند در همان روز هم پادشاه برای شکار به جنگل رفته بود که ناگهان چشم پادشاه به این جوان افتاد و با خود گفت: «اگر فرزند من هم بود هم سن این جوان می‌شد.» پادشاه خیلی ناراحت شد و دست از شکار کشید و به قصر برگشت. همسر پادشاه که همان خدمتگزارش بود گفت: «شما چرا ناراحت هستید و زود از شکار برگشتید؟» پادشاه گفت که یک جوانی را دیدم که اگر پسر من هم بود هم سن و سال او بود. زن پادشاه از این حرف ناراحت شد و با خود گفت: «حتما بچه‌ها از بین نرفته و بزرگ شده‌اند. می روم به جنگل تا ببینم که این جوان چه کسی است.» زن پادشاه به جنگل رفت و به کلبه‌ای رسید و در کلبه را زد. دختر جوان و خوش قیافه‌ای در را باز کرد وقتی که زن پادشاه آن دخترک را دید او را شناخت و گفت: «من راهم را گم کرده‌ام. اجازه هست کمی در کلبه شما استراحت کنم.» دخترک که خیلی مهربان بود گفت بفرمایید. زن پادشاه وقتی که کمی استراحت کرد از او پرسید شما تنها اینجا زندگی می‌کنید. دختر جوان گفت: «من و برادرم اینجا با هم زندگی می‌کنیم. پدر و مادرمان سال‌هاست که از بین رفته‌اند.» سپس زن پادشاه تصمیم گرفت که آنها . را از بین ببرد. به دخترک گفت: «حیف تو نیست که در این کلبه زندگی کنی و آیینه دختر شاه پریان را نداشته باشی؟» دخترک پرسید: «آیینه دختر شاه پریان را من چطور به دست بیاورم.» گفت: «از برادرت بخواه تا برایت بیاورد.» دخترک دوباره پرسید: «راه آن کجاست؟» زن پادشاه گفت: «راه کوه را برود به خانم دختر شاه پریان میرسد.» بعد از دخترک خداحافظی کرد و رفت وقتی که برادر دخترک به کلبه برگشت متوجه شد که خواهرش گریه می کند. از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ گفت من آرزو دارم که آیینه دختر شاه پریان را داشته باشم. برادرش گفت تو جانم را بخواه جز تو کسی را ندارم. فردا می‌روم و برایت می‌آورم. فردای آن روز که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، آن جوان به راه افتاد و به کوهی رسید که یک غار در نزدیکی‌هایش بود وقتی که می‌خواست در غار استراحت کند چشمش به پیرمردی افتاد با عرض احترام به پیرمرد سلام کرد. پیرمرد از جوان پرسید: پسرم کجا می‌روی از این طرف؟ گفت: من می‌روم آیینه دختر شاه پریان را برای خواهرم که مونس من است بیاورم. پیرمرد گفت: راه خیلی درازی در پیش داری بیا این کفش‌های آهنی و عصای سربی را بگیر در راه لازمت می‌شود. پسر کفش را به پا و عصا را به دست گرفت و به راه افتاد. پیرمرد او را صدا کرد و گفت: «جوان هر وقت به سر یک چاه که رویش یک درخت سیب بود رسیدی بایست و از درخت سه سیب بچین و در درون چاه بینداز از چاه یک پرنده بیرون می‌آید و کلید خانه دختر شاه پریان را به تو می‌دهد. وقتی که از در وارد شدی هر چیز را دیدی برعکس آن را انجام بده و پشت سرت را نگاه نکن.» جوان به راه افتاد تا به چاه رسید به همان ترتیب که پیرمرد گفته بود، کارها را انجام داد و کلید را از پرنده گرفت. در را باز کرد و وارد خانه شد دید جلوی شیر علف و جلوی گاو گوشت است. گوشت را از جلوی گاو برداشت و جلوی شیر انداخت و علف ها را از جلوی شیر برداشت و به گاو داد کمی جلوتر که رفت درها را دید که یکی از آنها باز و دیگری بسته بود پسرک در باز را بست و در بسته را باز کرد. باز هم کمی که جلوتر رفت دو شعله آتش را دید که یکی از آنها کم و دیگری زیاد است. آتش کم را زیاد و آتش زیاد را کم کرد. به راه افتاد کمی که جلوتر رفت به اتاق دختر شاه پریان رسید وارد اتاق شد. آیینه را برداشت و فوراً بیرون آمد از پشت سر کسی او را صدا می‌زد ولی او اعتنایی نکرد. همین‌طور مستقیم بیرون آمد تا به آتش رسید، کسی گفت: «آتش جلویش را بگیر» گفت: «او ما را کم و زیاد کرد چرا جلویش را بگیرم؟» و پسرک باز هم جلوتر رفت تا به درها رسید کسی گفت درها جلویش را بگیرید. درها گفتند: «او ما را باز و بسته کرد چرا جلویش را بگیریم؟» پسرک رفت تا به شیر و گاو رسید به همان ترتیب کسی به گاو و شیر گفت شما جلویش را بگیرید و بدریدش. آنها گفتند او به ما غذا داد چرا جلویش را بگیریم. به این ترتیب جوان به سلامت با آیینه دختر شاه پریان به کلبه برگشت و خواهرش خیلی خوشحال شد. روز بعد مثل همیشه پسرک برای شکار به جنگل رفت وقتی که در حال شکار بود باز هم پادشاه را دید این بار پادشاه به وزیر خود دستور داد جوان را صدا بزند تا پیش او بیاید. وزیر پیش جوان رفت و گفت: پادشاه می خواهد شما را ببیند جوان نزد پادشاه رفت پادشاه از جوان دعوت کرد که به قصر او برود. جوان بسیار خوشحال شد. برای اینکه پادشاه او را به قصر خود دعوت کرده بود بلافاصله به کلبه برگشت و موضوع را به خواهرش گفت، خواهرش هم خیلی خوشحال شد. وقتی پادشاه از شکار به قصر برگشت همسرش متوجه شد که پادشاه خیلی خوشحال است. به او گفت ای سرورم شما امروز که از شکار برگشته‌اید خیلی خوشحال هستید. پادشاه هم موضوع جوان را برای همسرش تعریف کرد همسر پادشاه خیلی ناراحت شد و با خود گفت این جوان خیلی شجاع است که توانسته جان سالم از این سفر سخت در ببرد. باز با خود نقشه‌ای کشید. روز بعد وقتی که جوان نزد پادشاه آمد، زن پادشاه به کلبه آن پسرک رفت باز از دخترک خواست که با دختر شاه پریان دوست شود و از برادرش بخواهد که تا او را به کلبه‌شان بیاورد. دخترک هم خوشحال شد و به همسر پادشاه که نمی‌دانست چه کسی است گفت وقتی که برادرم از قصر پادشاه به خانه آمد می‌گویم برود و دختر شاه پریان را برای من بیاورد. وقتی که برادر بازگشت دید خواهرش باز هم گریه می‌کند از او پرسید: چرا گریه می‌کنی شاید به خاطر این است که من تو را تنها گذاشته‌ام؟ خواهرش گفت: نه این دفعه از تو خواهش می‌کنم که بروی و دختر شاه پریان را برای من بیاوری تا من در این کلبه وقتی که تو نیستی تنها نباشم. برادر قبول کرد و صبح زود به راه افتاد تا به دختر شاه پریان برسد. پسرک آن قدر راه رفت تا به همان غاری که بار اول به آن رسیده بود رسید، باز همان پیرمرد را دید پیرمرد از او پرسید باز برای انجام چه کاری به اینجا آمده‌ای؟ جوان گفت این دفعه خواهرم از من دختر شاه پریان را خواسته است. پیرمرد به او گفت ای جوان خیلی‌ها می‌خواستند دختر شاه پریان را به خانه خود ببرند ولی به خاطر این که قلب صافی نداشتند موفق نشدند و همان‌جا به سنگ تبدیل شدند. جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد تا به نزدیکی آدم‌های سنگی رسید، ناگهان صدایی شنید که به او می‌گفت ای جوان تو برای چه به اینجا آمده‌ای؟ جوان با تمام نیرویی که در بدن داشت گفت: «ای دختر شاه پریان برای شما آمده‌ام. دختر شاه پریان او را تا زانو سنگ کرد، ولی باز هم جوان با صدای بلند فریاد زد و گفت: «ای دختر شاه پریان من تو را دوست دارم و می‌خواهم که تو مونس خواهرم که کسی را ندارد شوی.» باز هم دختر شاه پریان او را تا سینه سنگ کرد. باز جوان گفت که «ای دختر شاه پریان من مثل این‌ها نیستم. من از صمیم قلب تو را دوست دارم مرا سنگ نکن چون خواهرم جز من کسی را ندارد.» دختر شاه پریان وقتی که دید جوان از صمیم قلب می‌گوید قبول کرد با او به کلبه آنها برود. دختر شاه پریان که از همه چیز این خواهر و برادر آگاه بود، به آن جوان گفت که فردا به شکار برود و پادشاه را به کلبه‌اش دعوت کند. جوان به گفته دختر شاه پریان به شکار رفت و باز پادشاه را دید. جوان به پیش او رفت و از پادشاه دعوت کرد. پادشاه به قصر برگشت و به همسرش گفت: «جوان ما را به کلبه خود دعوت کرده است.» همسرش گفت: «ای سرور من چرا می‌خواهی به کلبه آن فقیر بروید.» همسر پادشاه که می‌دانست آنها بچه‌های پادشاه هستند به هر نحوی می‌خواست پادشاه را از رفتن منصرف کند ولی پادشاه قبول نکرد و گفت: «مهر این جوان به دلم نشسته است من حتماً باید بروم.» همان روز دختر شاه پریان کلبه را خیلی تمیز و مرتب کرد و به دختر پادشاه گفت: «من فردا داستان شما را برای پادشاه خواهم گفت.» دختر شاه پریان وقتی که جوان آمد به او گفت: «بعد از صرف ناهار به پادشاه بگو که یک قصه‌گو داریم اگر شما مایل باشید برای شما یک قصه بگوید.» روز بعد پادشاه و همسرش به کلبه آنها آمدند. جوان از آمدن پادشاه خیلی خوشحال شد و خودش به تنهایی از مهمان‌ها پذیرایی کرد. پادشاه گفت پس خواهرت کجاست؟ جوان گفت: ما رسم نداریم که دختر را به مهمان نشان بدهیم. زن پادشاه به همسرش گفت: رفع زحمت کنیم. جوان گفت: اگر شما مایل باشید ما یک قصه‌گو داریم که برای شما قصه بگوید. پادشاه خیلی خوشحال شد. چون می‌خواست کمی بیشتر در کلبه جوان بماند. پسر رفت پشت پرده و به دختر شاه پریان گفت که قصه را شروع کند. دختر شاه پریان هم تمام قصه آنها را برای پادشاه تعریف کرد. زن پادشاه که فهمید پادشاه از همه ماجرا آگاه شده است می‌خواست فرار کند. دختر شاه پریان و دختر پادشاه از پشت پرده بیرون آمدند و جلوی او را گرفتند. پادشاه هم خیلی خوشحال شد که فرزندانش زنده و سالم هستند پادشاه دوباره مادر بچه‌ها را که خدمتگزار خانه‌ای بود به همسری خود درآورد و پسر پادشاه نیز با دختر شاه پریان ازدواج کرد و همگی دوباره با هم زندگی خوشی را شروع کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد